danialdanial، تا این لحظه: 16 سال و 3 ماه و 4 روز سن داره

دانیال زرنگ مامان بابا

6 جلسه کلاس و ( وقت چشم پزشکی دانیال)

مامانی از صبح بعد از خوردن شیر و چایی بیسکویئت مشغول بازی شدی و من هم به کارهای خونه و ناهار پختن .برای خودمون ماکارانی درست کردم و برای تو شوید پلو.( اخه تو ماکارانی دوست نداری) خوابیدی و ساعت ٣.٥ باهم رفتیم کلاس و ٤ شروع شد. توی کلاس تاب بازی کرذی مهره بازی و لگو بازی کردی. هر دفعه بهتر از قبل میشی ومامانی امید وارتر و خوشحال تر. ساعت ٥ اومدیم خونه .بابایی هم اومد و ساعت ٦ رفتیم دکتر ( وقت چشم پزشکی )داشتی. کلینیک پگاه توی خواجه عبدالله.خانم دکتر فراهانی که خیلی مهربون بود و تو توی اتاق نمی یامدی و خلاصه بادکنک باد کردیم و بالاخره به زور اومدی و معاینه شدی و خدا رو شکر همه چیز خوب بود. امروز خیلی خسته شدی و کلی همک...
27 تير 1390

خاطرات نیمه شعبان.( و دانیال در پارک گلبرگ)26 تیر 90.

مامانی دیروز نیمه شعبان بود و یکی از بزرگترین عید ها . تمام خیابون ها رو چراغونی کردن شربت و شیرینی پخش کردن و خلاصه همه مردم شاد و خوشحالند. ماهم تا عصری سه تایی خونه بودیم و کلی با بابایی بازی کردی و ناهار هم پیترا گرفتیم وتو هم با ما خوردی خوابیدی و ساعت ٧ بردیمت پارک گلبرک.اول رفتی کنار پل بابایی بالا گذاشتت ماشین ها رو دیدی و بعد رفتی تو پارک.  زمین بازی و سراغ سرسره و با بابایی بلال خریدین و خوردین .( نوش جونتون) کلی بدو بدو و بازی کردی ازت عکس گرفتم و ساعت ٨ اومدیم خونه. مامان جونم اینو بدون که تمام این خاطرات رابا عشق و لذت برات نوشتم و بهت تقدیم می کنم. ...
27 تير 1390

دانیال روی نیمکت پارک.26 تیر 90.

فدای شکل ماهت بشم که اینجا سرسره بازی کردی بلال خوردی کلی شیطونی کردی و حالا اومدی روی نیمکت پارک و مامانی زودی ازت عکس گرفت. وای که هر چی ازت عکس بگیرم سیر نمی شم.بوسسسسسسسسسسسسس. اخی خستگیم در رفت. ...
27 تير 1390

5 جلسه کلاس دانیال و خرید خونه ( دانیال و بابایی) 25 تیر .

مامانی امروز شنبه ٥ جلسه کلاست بود و ساعت ٣.٥ از خواب بیدار شدی امادت کردم و نشستی با اردکت بازی کردن و توی این عکس داری با اردک(ملودیکات)کیف میکنی. مامان و بابایی اومدن دنبالمون و رفتیم و ساعت ٤ کلاست شروع شد. امروزخط کشیدن و درست کردن اجسام و مهره توی میله انداختن ( گردنبند) و...بود. خیلی بهتر شدی و توجه وتحمل بیشتر. کلاست  ٤٠ دقیقه هست و اومدیم مامانی رسوندیم و برگشتیم خونه. (توی این مدت مامانی و بابایی خیلی زحمت کشیدن  همیشه همراه ما بودن.دستشون درد نکنه.) عصری با بابا دامون یا به قول خودت (دادو) رفتین خرید خونه . دیگه برای خودت مردی شدی و کمک بابایی شدی. اخه مامانی میدونی امشب شب نیمه شعب...
26 تير 1390

عروسی سحر دختر عمه بابا دامون(جمعه 24 تیر 90) .

جمعه مامانی عروسی دعوت بودیم .عروسی دختر عمه بابایی وما اولین بار بود که میخواستیم تو رو عروسی ببریم. عصری اماده شدیم ولباس های جدیدتم که مامانی برات خریده بود تنت کردم ساعت ٧.٥ بابایی مامان شهناز و عمو بابک وعمو بهداد اومدن دنبالمون و رفتیم.عرروسی توی تالار وجدا بود.تو با بابایی وعمو هات رفتی. وبعد از نیم ساعت اومدی پیش منو مامانی . خیلی اقا بودی برای خودت می گشتی من هم کلی بهت افتخار کردم. عروسی شاد وگرمی بود و خیلی خوش گذشت و تو هم همکاری کردی . مامانی میرفتی پیش عروس میشستی جای داماد وخلاصه همه کلی قربون صدقت رفتن. واین اولبن عروسی بود که مامانی ما تو رو با خودمون بردیم و ما رو روسفید کردی. دیگه کم کم داری ب...
26 تير 1390